حضرت مولانا خالد ذيالجناحين شهرزوري، شاعري چيره دست و زيانآور بوده است كه به سه زبان شعر ميسروده، برخي از اشعار او در ادبيات شهرتي نيكو يافته و مورد استقبال شاعران قرار گرفته است، نويسندۀ فقيد استادِ فاضل "بابا مردوخ روحاني" در اين باره مينويسد:« مولانا خالد داراي طبعي روان و قريحه و ذوفي خداداد بوده و به سه زبان كُردي،فارسي و عربي در نهايت انسجام و سلاست و استادي، شعر ميگفته است. براي مولانا كه كمتر با فارسي زبانان برخورد و تماس داشته و در منطقهاي ميزيسته كه گفتگو و نگارش به كُردي يا عربي انجام مي گرفته، سرودن اشعار فارسي آن هم با آن همه فصاحت و رواني و خلوّ از هرگونه تعقيدي، امر سادهاي نيست و شايد به كرامت بيشتر شبيه باشد. مولانا پس از مراجعت از هندوستان، مجالي براي شعر گفتن نداشته و [بيشترِ] آنچه از آثار منظومۀ او بر جاي مانده، سرودۀ ايّامي است كه هنوز شروع به ارشاد نكرده است» (تاريخ مشاهير كُرد، ج اوّل، ص 309).
ديوان مولانا خالد چند بار منتشر شده، در پي نمونههايي از اشعار شيواي اين بزرگمرد،(بر اساس تصحيح دكتر معتمدي) نقل شده است:
غزل
1
به معمارِ غمت، نَو ساختم ويرانۀ خود را
به يادَت كعبه كردم عاقبت بتخانۀ خود را
فرو ماندند اطباي جهان از چارهام آخر
به دردي بافتم درمان، دلِ ديوانۀ خود را
به گِردِ شمعِ رويَت بس كه گشتم ماندم از پرواز
سَرَت گردم، چه زيبا سوختي پروانۀ خود را
اديبِ من، جَليسِ من شود در حلقۀ رندان
به گوشَش گر رسانم نالۀ مستانۀ خود را
در اقليمِ محبّت، از خرابيهاست معموري
به سيلِ اشك بايد كَند اساسِ خانۀ خود را
سراپا نعمتم با اين همه درماندگي «خالد»
نميدانم چه سان آرم به جا شكرانۀ خود را
3
بي روي توام اي مَهِ نَو، خانه خراب است
وز هجرِ توام صبر به دل، نقش بر آب است
در خواب توان ديدنَت و خواب نيايد
از بس كه مرا ديدۀ اقبال به خواب است
دوشَم به نگاهِ تو دل از باده غني بود
خونِ جگر امشب مَي و غَم، جامِ شراب است
گر بارِ دگر دست دهد آن مَي لَعلَت
ما را چه غم از فَوتِ ني و چَنگ و رباب است
«خالد»! اگرَت عُمرِ گرانمايه زِ كَف رفت
افغان چه كني؟ قاعدۀ عمر، ذهاب است
4
بازم از سَوداي مهرِ وي درون پر ماتم است
رشتۀ كارم ز زلفِ درهمش خم در خم است
آبرويَم زآتشِ رخسارِ او بر باد شد
آري آري با وجودِ خور چه جاي شبنم است؟
خرده بينان را كنَد آگاه خالَش زيرِ لب
در فضاي آفرينش، گر بود مثلش، كم است
زخمِ دل را مرهمي جُستم، نمودي چينِ زلف
خَستگان را كي تَسلّايي ز مُشكين مرهم است
هركه ديد آن شاهِ خوبان را رَسَنبازي زلف
بيژنِ چاه زنخدانَش شود گر رستم است
«خالد» اندر قولها، لافِ فصاحت ميزند
ليك در وصفِ جمالِ آن پريوَش، اَبكَم است
6
سايۀ اين خرگهِ نيلي كه را مأمن بوَد ؟
يا در اين دنيا كجا آسايش يك تن بود ؟
گردشِ گردون، هزاران خاندان بر باد داد
نه همين بَد مهريَش با تُست يا با من بود
چشمِ عبرت برگشا و طاقِ كسری را ببين
پردهدارش عنكبوت و جغد، نَوبَتزَن بود
شهرياراني كه بر اَورنگِ زَرّين خفتهاند
نيك بنگر تا كجاشان منزل و مسكن بود
پا به خاك آهسته نِه «خالد» كه اين خاكِ سياه
از غبارِِ خطِّ مهرويانِ سيمينتن بود
7
عمر شد در كارِ ناهموار بر باد اي دريغ !
هيچ روزي، روي فردا ناورم ياد اي دريغ !
مينهم هر دَم بنايي بر هوا، بيچاره من !
قصرِ اعمالم بوَد بس سستبنياد اي دريغ !
كرده بر آمرزشِ حق تكيه، بيباك از گناه
هرگز از قَهّاري او، نايَدَم ياد اي دريغ ! ...
قطعه:
8
اگر مردِ كاري، درِ دوست، باز است
وگر قصّه خواني، حكايت، دراز است
بوَد كارِ آزادگان، تَركِ هستي
نه اَبحاثِ محمود و نقلِ اَياز است
گر آزاد خواهي شدن، بندگي كن
هر آيينه محبوب، بنده نواز است
زِ سوزِ حقيقت طلب بهرهاي را
نه بهره به تحريرِ سوز و گداز است
زِ خود رَستن و تركِ دَعوي نمودن
رهِ مردِ مردانۀ پاكباز است
نه خرگوش را پنجۀ نرّه شير است
نه درّاج را چَنگَلِ شاهباز است
زِ « خالد» شنو شرطِ فتحِ طريقت
وَرَق شستن و خامشي و نياز است
رباعي
9
گر بي تو شَوَم شاد، غَمَم روز فزون باد
سَر تا قدمم در يَمِ آفات، نگون باد
وَر بر گلِ نسرين نگرَم بي گلِ رويَت
چون غنچه دلم تَه به تَه آغشتۀ خون باد
12
«خالد» اندر بهشت خالد باد
بالنّبيّ وَ آلهِ الأمجاد
ادامه مطلب را بخوانید!